ترس واقعی :)

در این وبلاگ ترس واقعی رو حس میکنید :)

ترس واقعی :)

در این وبلاگ ترس واقعی رو حس میکنید :)

بایگانی

۸ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

۰۸
مهر

ار.ال.استاین نویسنده کتاب های ترسناک با بسیاری از کتاب های زیبا

یک شبح مرموز در مدرسه مان رفت و آمد می کرد.
هیچ وقت کسی آن را ندیده بود. هیچ کس نمی دانست کجا زندگی می کند.
اما بیش از هفتاد سال بود که در مدرسه ی ما رفت و آمد می کرد . من و بهترین دوستم زیکی کسانی بودیم که او را پیدا کردیم.
وقتی داشتیم نمایشی راجع به یک شبح را در مدرسه تمرین می کردیم پیدایش کردیم.
معلم مان گفته بود که این نمایش نفرین شده است، اما ما حرفش را باور نکردیم.
خیال کردیم که این فقط یک شوخی بزرگ است.
اما وقتی خودم شبح را دیدم، فهمیدم که شوخی نبوده، حقیقت داشته است. ذره ذره اش درست بود.
شبی که شبح را پیدا کردیم، ترسناک ترین شب زندگی مان بود!

  • امیر پویا سعیدی
۰۸
مهر

« سلام لوک … بخت یارت!! »
کی بود با من حرف زد؟ راهرو پر از بچه های هیجان زده درمورد اولین روز مدرسه بود. من نیز هیجان زده بودم. اولین روز من در کلاس هفتم بود. اولین روزم درمدرسه ی راهنمایی شاونی ولی. خودم می دانستم که این یک سال بسیار سخت و طولانی خواهد بود. البته ریسک نکردم. پیراهن شانسم را پوشیدم. یک تی شرت سبز رنگ و رو رفته است که باید یواش یواش دور انداخته شود و جیب آن هم کمی پاره شده است.

  • امیر پویا سعیدی
۰۸
مهر

داستان کوتاه آبنبات بیگانگان از مجموعه داستان های کتاب ساعت وحشت

راوی امیر اردلان داودی

رده سنی مخاطب نوجوان

آر.ال. استاین «رابرت لارنس استاین» در سال ۱۹۴۳ در شهر کلموبوس در ایالت اوهایو به دنیا آمد. نویسندگی را از نه سالگی، با نوشتن لطیفه و داستان‌های فکاهی برای همکلاسی‌هایش آغاز کرد. اولین کتاب او «راه و رسم مسخرگی و خنداندن دیگران» نام داشت. استاین ادیبات ترسناک را ار سال ۱۹۸۶، با کتاب «وعده ملاقات با یک غریب» نام داشت که در مجموعه خیابان وحشت بود که در سال ۱۹۸۹ به چاپ رسید.

از او با عنوان استفن کینگ کودکان یاد می‌کنند.

استاین می‌گوید: "وظیفه بزرگی دارد و آن سیخ کردن مو بر اندام بچه هاست"

کتاب‌های او با فروش بیش از ۲۵۰ میلیون نسخه در سطح جهان او را به پر فروش‌ترین نویسنده کودک تبدیل کرده‌است.

استاین می‌گوید:

"من عاشق این هستم که خواننده‌هایم را به جاهای ترسناک ببرم آیا می‌دانید ترسناک‌ترین مکان کجاست؟ این محل ذهن خود شماست."

این داستان کوتاه در ژانر وحشت ارائه می شود

  • امیر پویا سعیدی
۰۸
مهر

 

من و جاش ازخانه جدیدمان متنفر بودیم.
البته این را بگویم که خیلی بزرگ بود و در مقایسه با خانه ی قدیمی مان،یک خانه اشرافی حسابی بود؛ یک خانه آجری قرمز بلند، با سقف کج سیاه و چند ردیف پنجره که سایبان های سیاهی داشتند.
از خیابان که نگاهش کردم، با خودم فکر کردم، که خیلی تاریک است. کل ساختمان یک جوری تاریک بود، انگار خودش را تو سایه ی درخت های پیر و
گره داری که رویش خم شده بودند، قایم کرده بود.
با اینکه فقط دو هفته از ماه جولای میگذشت، حیاط جلویی پر از برگ های خشک قهوه ای بود و وقتی کر و کر از سر بالایی ورودی اختصاصی جلو خانه
بالا میرفتیم، برگ ها زیر کفش های کتانی مان خرچ و خرچ صدا میکردند.

  • امیر پویا سعیدی
۰۸
مهر

سلام، اسم من رابرت است و در لیورپول زندگی می کنم. من در یک خانه ارواح به دنیا آمدم و بزرگ شدم و تمامی اتفاقاتی که در زیر می خوانید همگی حقیقت دارند. پدر و مادر من کمی قبل از به دنیا آمدنم خانه ای بزرگ خریدند. قیمت این خانه بسیار مناسب بود و از آن جا که از مدت ها قبل بدون سکنه مانده بود آن را زیرقیمت می فروختند. این که یک خانه زیبا و قابل سکونت در وسط یک خیابان پر سکنه مدت ها متروک مانده بود جای تعجب داشت ولی پدر و مادرم خیلی زود و با تلاش فراوان آن را آماده زندگی کردند.

بعضی همسایه ها از نزدیک شدن به خانه ما پرهیز می کردند و بعضی هم فقط برای آشنایی با ما به آنجا می آمدند ولی خیلی زود عذرخواهی می کردند و می رفتند. تمام این اوضاع و احوال نشان می داد که چیزی ترس آور در این خانه وجود دارد. اثاثیه منزل دست نخورده باقی مانده بود.

در طول مدتی که کسی در آن جا زندگی نمی کرد باد و باران به داخل نفوذ و مبلمان را نمور و خیس کرده بود و در نتیجه مبلمان گران قیمت خانه کاملا فرسوده و پوسیده شده بود. پدر و مادر من اغلب احساس می کردند هوای خانه ناگهان سرد و موهای سرشان بدون دلیل قابل ذکری سیخ می شود. گاهی اوقات ابزار پدرم مثل پیچ گوشتی، سیم چین و... ناپدید می شدند و اثری از آنها یافت نمی شد. فکر می کنم این موضوعات آنها را دیوانه و از ماندن در آن خانه دلسرد می کرد ولی آنها آنجا ماندند. مدتی بعد پدر و مادرم مبلمان را بیرون بردند و شکستند و آنها را سوزاندند ولی وسایل دیگر تقریبا قابل استفاده بودند. یک گنجه کشودار در یکی از اتاق ها بود که هیچ کس تا به حال نتوانسته بود در آن را باز کند. پدرم آن را هم بیرون برد و با چکش و اهرم شکست وقتی کشوها باز شدند، آنها دیدند وسایلی که در خانه گم شده بودند همگی در آن کشوها هستند از جمله آن وسایل پرده کوچکی بود که قبل از شکستن گنجه مادرم آن را گم کرده بود.

  • امیر پویا سعیدی
۰۸
مهر

با خانومم راهی شمال شده بودیم تا یه پنجشنبه و جمعه آرام و خوش

داشته باشیم.حدود غروب از خونه راه افتادیم جاده کمی شلوغ بود

اما جارجرود و رودهن رو که رد کردیم خلوت و خلوت تر شد .

حدودا نیم ساعت مونده بود برسیم که . . .

با خانومم راهی شمال شده بودیم تا یه پنجشنبه و جمعه آرام و خوش

داشته باشیم.حدود غروب از خونه راه افتادیم جاده کمی شلوغ بود

اما جارجرود و رودهن رو که رد کردیم خلوت و خلوت تر شد .

حدودا نیم ساعت مونده بود برسیم که به پیشنهاد خانومم گفتیم شام

رو یه جای باصفا بزنیمو بعد بریم خونه مادرزنم اینا.در پی رستوران بودم

اما خبری نبود تو جاده مگس پر نمیزد گه گاهی یک ماشین رد میشد

همینطور گذشت تا به یک جاده انحرافی رسیدیم که تابلوی دست نویس

و کهنه ای بود که روش نوشته: رستوران..

  • امیر پویا سعیدی
۰۸
مهر

حدود پنجم یا ششم عید بود برابر با جشن تولد ۲۰ سالگی پسری لاغر اندام و قد بلند

ساکن نارمک به نام محسن برای تولدش تصمیم داشت با صمیمی ترین دوستش علیرضا

به ویلای یکی دیگر از دوستانشان که در حوالی جنگلهای گلستان بود بروند.

ساعت از دوازده ظهر گذشته بود محسن با شادی از در خانه بیرون زد.ار ماشین شد و بسمت خونه ی

 علیرضا حرکت کرد سپس علیرضا هم سوار شد و دوتایی بسمت شمال راه افتادند.

ساعت از ۸ گذشته بود و نصف بیشتر راه را رفته بودند هوا حسابی تاریک شده و گرفته بود.

باران هرازگاهی میبارید و هوا سرد بود . دوطرف جاده را جنگل های وسیع پوشش داده بود.

محسن خواب آلود رانندگی میکرد که ناگهان . . .

  • امیر پویا سعیدی
۰۸
مهر

اواخر ماه آگوست بود هوا کم کم داشت رو به پاییز می رفت

خانواده سه نفره ی در نواحی شمالی آمریکا زندگی میکردند

دیوید پیترسون پدر خانواده

مونا لیندزدی مادر خانواده

و کتی پیترسون تک فرزند نه ساله ی خانواده

آنها زندگی آرامی داشتند و برای تنوع و عوض کردن آب و هوا

راهی سفری به چند شهر آنطرف تر میشدند.

کتی چمدان خود را داشت جمع میکرد

و مادرش یکسره به او گوش زد میکرد که

لوازم لازم را فقط بردارد و چیز اضافی همراهش نیاورد.

جاده ها برخلاف همیشه خلوت و کم تردد بود

هوا تاریک شده و مه جاده را گرفته بود

تقریبا نیم ساعت از زمان حرکتشون گذشته بود

سکوت در فضای ماشین حکمفرما بود خانم پیترسون

خوابیده و آقای پیترسون هم کمی خواب آلود و خسته بود.

کتی غوطه ور در افکار خود بود که ناگهان

جسد روح مانند و غرق خونی را وسط جاده دید

و شروع به جیغ زدن کرد آقای پیترسون سرش را برگرداند تا ببیند چه شده

از جاده منحرف و از یک پرتگاه به پایین افتادند کتی بخاطر جسه کوچیکش

گریه کنان از زیر ماشین بیرون آمد ماشین آتیش گرفته بود

پدرش غرق خون داشت میلرزید و مادرش بیهوش شده بود

کتی گریه کنان به سمت جاده رفت تا کمک بیاورد

اما...بوووووووم؟؟!؟!؟!

کتی قبل از اینکه بفهمه چه اتفاقی افتاده از ترس بیهوش شد!

وقتی چشمانش را باز کرد درست نمیدانست کجاست

اولش همه جا را محو میدید تا اینکه چهره ی یک پرستار

جلوی چشماش نمایان شد: بهوش آمدی؟حالت خوبه؟

دکتر...دکتر

  • امیر پویا سعیدی
https://hub.iranserver.com/aff.php?aff=2358